دوستاني كه به دنبال رژيم لاغري هستيد خبر خوبي برايتان دارم!
اگر شما حتي يك مورد از موارد بالا برايتان به يك چالش روزانه بدل شده است و دربدر به دنبال يك رژيم لاغري خوب ميگرديد، بايد كتاب اصول تغذيه ي محمود جولايي را بخوانيد.
اما مي دانم تعجب مي كنيد كه چرا من از فضاي روانشناسي وارد حوزه تغذيه و رژيم هاي غذايي شده ام؟ آماده باشيد تا داستان شكل گيري يك كتاب خوب را از زبان پديدآورنده آن برايتان تعريف كنم!
داستان جالب شكل گيري كتاب تغذيه و رژيم لاغري براي همه
… همانطور كه مي دانيد محمود جولايي “كاپيتان كشتي هاي اقيانوس پيما” بوده است.
او هر ساله بطور مرتب چكاپ پزشكي بسيار دقيقي داشت. در يكي از اين معاينات مثل هميشه نتايج آزمايشات را براي تكميل پرونده به دكتر معتمد شركت داده و ايستاد كه او زود امضاء كند و وي بر سركارش برود. جولايي ميگويد دكتر هميشه برگه ي آزمايشم را نگاه مي كرد و حالي مي پرسيد و كار تمام بود. ناگهان ديدم در برگه من متمركز شد و تك تك موارد را با انگشت مرور كرد. گفتم چيه دكتر، مشكلي هست؟
با مكثي گفت بشين كاپيتان تا برات بگم! خوب نيست بايد به فكر رژيم لاغري باشيد
اين گفته هاي ايشان مانند چكش سنگيني بر سر من فرود آمد و مرا روي صندلي نشاند. با نگراني، جوري كه انگار جواب را ميداني ولي ميپرسي تا اطمينان حاصل كني، پرسيدم: مگر داشتن اينها چه اشكالي دارد؟ سرش را بالا گرفت و با پوزخندي در چشمان من گفت: كاپيتان روسي كه ماه پيش تنها در اتاقش سكته كرد و مُرد يادت هست؟ او هم تمام اين بيماري ها را داشت و هيچ فكري براي رژيم لاغري خود نكرده بود.
ديگر هيچي يادم نبود. تنم سرد و كرخت شده بود. از جايم بلند شدم و بدون خداحافظي از مطب دكتر خارج شدم و بعد از ساختمان شركت در برج آسمان خارج شدم. حتي از آسانسور استفاده نكردم و تمام مسير راه پله را بسرعت پايين آمدم. انگار بايد خيلي زود از يك واقعيت تلخ دور مي شدم. اتومبيلم را فراموش كردم بردارم. خودم را مي ديدم كه در دفتر كار كاپيتان در يك كشتي خيلي بزرگ افتاده ام و هيچ كس از وجودم خبر ندارد… انقدر درگيري ذهني داشتم كه از ميدان فرمانيه تا ميدان نوبنياد پياده رفتم. دور ميدان داشتم از خياباني عبور مي كردم كه يادم هست، يك پيكان مشكي جلويم پيچيد و گفت: داداش كجا؟ در خدمتيم؟
و من پاسخ دادم : كلسترول!
و او گفت: مي دانم كجاست، بيا بالا!
… ساعتها در خيابان بودم. راننده حرف مي زد و من در پس افكار خود داشتم مراسم تدفينم را برنامه ريزي مي كردم كه آبرومندانه انجام شود! ناگهان راننده با لهجه قزويني پرسيد: آقاي مهندس حدودا نمي داني اين كلسترول كدام منطقه است؟ بخودم آمدم و گفتم برو انقلاب؛ روبروي دانشگاه به همه كتابفروشي ها سر زدم و هرچه كتاب در مورد تغذيه و فاكتورهاي آزمايشي، موجود داشتند را خريدم. 18 جلد كتاب تخصصي كه من هيچي از آنها نمي فهميدم. شب را تا صبح با كتاب هاي غريبم خوابيدم. فردا صبح به كتابخانه دانشگاه تهران رفتم و به دنبال منابع بيشتر گشتم. هفته بعد به دريا رفتم و در طول شش ماه 38 جلد كتاب خواندم. با يك مشكل بزرگ مواجه شدم. كتاب هاي داخلي تقريبا همه ترجمه بود و ترجمه ها خود به ترجمه نيازداشت. بسياري از اصطلاحات را نمي فهميدم. فرق LDL , HDL را نمي فهميدم. كتاب ها برايم خيلي سنگين بود. كتاب هاي ساده تري از خارج تهيه كردم و باز خواندم و تازه موتور علاقه و اشتياق دانستن در من روشن شد. به هر كشوري مي رسيدم به كتابفروشي ها سر مي زدم و كتاب هاي مربوطه جديدي را مي خريدم. اين شش ماه اندازه 6 سال دوره ارشد تغذيه مطلب خواندم و باز خواندم.
به ايران بازگشتم و بلافاصله به متخصص تغذيه مراجعه كردم و وقت گرفتم و گفتم مي خواهم فقط پرسش هايم را بپرسم. تعجب كرد و با هم شروع كرديم به هم آموختن و يا از هم آموختن.
مدت دو ماه تمام آخر وقت هاي ايشان را من پر مي كردم. با هم دوست شديم. روزي از من خواست، در كلينيك يكي از دوستانش شروع به كار كنم و مشاوره بدهم. گفتم شايد دارد مرا از سرش وا مي كند و نپذيرفتم و دوباره و سه باره و چهار باره كتاب هاي جديدتر و تخصصي تري خريدم و به دريا رفتم. تمام زندگي و فكر من شده بود تغذيه. هميشه و همه جا اطلاعات مي دادم و براي مردم جنس اطلاعات من جالب، جديد و جذاب بود. شايد چون كمي نگرش و تحليل روانشناسي در آن آميخته بود و يا شايد چون من از جنس مصرف كننده گان آن اطلاعات بودم.
يادم هست در يك سفر ۴۲ جلد كتاب با خود بردم. بعضي كتاب ها، كتاب هاي دانشگاهي مقطع ارشد و دكتراي تغذيه بود و در شش ماه خواندم. روزي نيز با سايت هاي معتبر دنيا آشنا شدم و اطلاعات به روزتري را در آنجا يافتم و تشنه تر شدم. بالاخره كتاب ها را كنار گذاشتم و شبانه روز در ميان سايت هاي مختلف و معروف جهان به دنبال پرسش هاي خودم بودم….. و اين پروسه سه سال ديگر طول كشيد.
در اين سه سال چند ماه به اصرار دكتر عزيزم به كلينيك تغذيه دوست شفيقشان مراجعه كردم و بعد از همان مصاحبه اول پشت ميز مشاوره نشستم تا كمي دانسته هايم را انفاق كنم.
عجيب بود مردم از زن و مرد ميخكوب بحث هاي من مي شدند و برخي مراجعين واقعا فقط براي شنيدن مي آمدند. به تدريج من روشي خاص را پيش گرفتم. همانجا بود كه تكنيك “روانشناسي كاهش وزن” به ذهنم خطور كرد.